پس از فوت همسرش، تاباتا، که یک مربی جوان، پرشور، تتو شده و عصیانگر اسب است، علاوه بر دست و پنجه نرم کردن با ناامنی اقتصادی و عزاداری ناتمام، در مزرعهی مخروبهی خود در منطقهی بَدلندز، به گروهی از نوجوانان ناسازگار پناه میدهد.
جانی و خواهرش جاشوان با مادر تنهایشان زندگی میکنند. پدر آنها مدتیست برای انجام کاری از پیش آنها رفته است. زمانی که خبر میرسد پدرشان فوت کرده، جانی هم در مورد شروع یک زندگی جدید در لس آنجلس آشفته می شود و هم از رها کردن خواهرش واهمه دارد...