داستان به زندگی سنفال، زنی متأهل و مادر یک دختر دو ساله میپردازد که در تلاش است به عنوان یک مدل و بازیگر موفق شود. در دوران تاریک مککارتی، او و خانوادهاش ایالات متحده را ترک میکنند و به امید آرامش و آزادی به فرانسه سفر میکنند. در آنجا، برای مدت کوتاهی طعم شادی و رهایی را میچشند...
تصاویری در مغز "آرتور" شکل می گیرد، صداهایی در ذهنش وزوز کرده و جملاتی نامفهوم شنیده می شود. "آرتور" به نظر می رسد دچار یک حادثه شده است، اما آیا او یک پسر کوچک را زیر گرفته؟ و اینکه او نزدیک پاریس و به دور از محل زندگی خود چه می خواهد؟