یک جادوگر جوان به نام سامانتا با یک فانی به نام «دارن» آشنا میشود و با او ازدواج میکند. او سعی میکند که از قدرتهای جادوییش استفاده نکند و مانند سایر زنها خود کارهایش را انجام دهد. این در حالی است که خانوادهٔ جادوگرش از این وصلت راضی نبوده زیرا دارن جادوگر نیست و مدام در زندگی آن دو دخالت میکنند.
دوران رکود اقتصادی از راه رسیده و هیئت مدیره بانک "توماس دیکسون" از او می خواهند با صندوق نیویورک ادغام شده و استعفا دهد. او امتناع کرده و یک شب از بانکش مبلغ 100000 دلار سرقت می شود و...